روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود ، بیمار شد .
شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد .
زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت : مرا بغل کن ..
زن پرسید : چه کار کنم ؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد ، با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود .
به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند ، شوهرش با تعجب پرسید : چرا ؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم . زن جواب داد : دیگر لازم نیست ، بهتر شدم . سرم درد نمی کند .
شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى ” مرا بغل کن ” چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش ایجاد کرده که در همین مسیر کوتاه ، سردردش را خوب کرده است .
عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد . فاصله ابراز عشق دور نیست ، فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید .
نظرات شما عزیزان: